روزهای دلتنگی...
بچه کوثری | يكشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۷:۲۸ ب.ظ |
۸ نظر
و سلام که نام خداست...
و حالا دنیا کمی عوض شده است، بی رنگ تر...
خواسته ها کمی رنگ گرفته اند و قلب ها آرام تر اما پرهیجان تر...
ای خدای دلتنگی ها!
دلم برای خانه ات تنگ شده است، برای محراب مسجد مصلی دانشگاه تنگ شده است، برای نمازها، زیارت ها، تفکرات و و و ...در خانه ات تنگ شده است.
آن موقع که نوشته هایی را به نیابت از امام زمانمان روی دیوار خانه ات نصب میکردیم تا میهمانانت دریابند که صاحب خانه، خانه را برایشان آماده کرده است و می گفتیم خدایا خانه ی ما را در بهشت جاویدان خودت کنار حضرت فاطمه(س) آماده کن...
آن موقع که نوشته ها و کاغذها را روی آینه ها نصب می کردیم تا میهمانانت من خود را فراموش کنند و می گفتیم خدایا روی آینه ی چشمان ما تو پرده ای بینداز تا نگاهمان به نامحرم نیفتد و آینه ی دلمان کدر نشود...
آن موقع که افطاری ها و سحری ها را توزیع می کردیم و می گفتیم خدایا غذای جسم و روح ما را خودت توزیع کن...
آن موقع که خانه ات را تمیز می کردیم و می گفتیم خدایا خودت گناهان دل ما را تمیز کن،قلب ودل ما را برای خودت تمیز کن...
آن جلسه ای که با حاج آقا کریمی داشتیم و ایشان با نفس حق خود، خلوص واقعی را به قلب ما انداخت و به لطف خداوند کارها بعد از آن معجزه وار انجام شد...
آن جمله ای که برای اعمال ام داوود نصب میکردیم تا همه برای برگشتن مهدی فاطمه دعاکنند...(ام داوود ! پسرت برمی گردد... این گریه های آخر را ، نذر برگشتن پسر فاطمه کن...)
شب آخری که رفتیم پشت بام مسجد و ...
خدایا همه ی بچه ها خالصانه کار کردند و من حقیر نیز در میان بندگان خالصت ناچیز بودم، به کرم و فضلت قبول بفرما...
خدایا!
ای آرام بخش هر که قرار ندارد!
دلم تنگ شده است...خیلی ...خیلی ...خیلی...
پ.ن:
ای خدا!
در این زمانه که فاصله ها روز افزون است، فاصله مان را با خودت روز به روز کمتر کن...
و حالا دنیا کمی عوض شده است، بی رنگ تر...
خواسته ها کمی رنگ گرفته اند و قلب ها آرام تر اما پرهیجان تر...
ای خدای دلتنگی ها!
دلم برای خانه ات تنگ شده است، برای محراب مسجد مصلی دانشگاه تنگ شده است، برای نمازها، زیارت ها، تفکرات و و و ...در خانه ات تنگ شده است.
آن موقع که نوشته هایی را به نیابت از امام زمانمان روی دیوار خانه ات نصب میکردیم تا میهمانانت دریابند که صاحب خانه، خانه را برایشان آماده کرده است و می گفتیم خدایا خانه ی ما را در بهشت جاویدان خودت کنار حضرت فاطمه(س) آماده کن...
آن موقع که نوشته ها و کاغذها را روی آینه ها نصب می کردیم تا میهمانانت من خود را فراموش کنند و می گفتیم خدایا روی آینه ی چشمان ما تو پرده ای بینداز تا نگاهمان به نامحرم نیفتد و آینه ی دلمان کدر نشود...
آن موقع که افطاری ها و سحری ها را توزیع می کردیم و می گفتیم خدایا غذای جسم و روح ما را خودت توزیع کن...
آن موقع که خانه ات را تمیز می کردیم و می گفتیم خدایا خودت گناهان دل ما را تمیز کن،قلب ودل ما را برای خودت تمیز کن...
آن جلسه ای که با حاج آقا کریمی داشتیم و ایشان با نفس حق خود، خلوص واقعی را به قلب ما انداخت و به لطف خداوند کارها بعد از آن معجزه وار انجام شد...
آن جمله ای که برای اعمال ام داوود نصب میکردیم تا همه برای برگشتن مهدی فاطمه دعاکنند...(ام داوود ! پسرت برمی گردد... این گریه های آخر را ، نذر برگشتن پسر فاطمه کن...)
شب آخری که رفتیم پشت بام مسجد و ...
خدایا همه ی بچه ها خالصانه کار کردند و من حقیر نیز در میان بندگان خالصت ناچیز بودم، به کرم و فضلت قبول بفرما...
خدایا!
ای آرام بخش هر که قرار ندارد!
دلم تنگ شده است...خیلی ...خیلی ...خیلی...
پ.ن:
ای خدا!
در این زمانه که فاصله ها روز افزون است، فاصله مان را با خودت روز به روز کمتر کن...